از پی صید دگر، تا بجهاندی سمند


ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند

در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است


جان سلامت روی، باد فدای گزند

رو که ستم می کند، بر من آرام دوست


دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند

مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده


همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند

دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود


رخصت جامی نداد، محتسب بالوند

تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی


ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند

تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است


خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند